عنوان: روزی که من و گربهام تصمیم گرفتیم آشپزی کنیم
یک روز صبح، من و گربهام، 'میاوکی'، تصمیم گرفتیم که آشپزی کنیم. من همیشه فکر میکردم که آشپزی کار آسانی است، اما نمیدانستم که میاuki هم به همین اندازه فکر میکند!
ابتدا من یک دستور پخت برای کیک شکلاتی پیدا کردم و با اشتیاق شروع به جمعآوری مواد اولیه کردم. میاuki که از دور نظارهگر بود، ناگهان با یک پرش به سمت من آمد و گفت: 'من هم میخواهم کمک کنم!' من هم با خوشحالی گفتم: 'عالیه! تو میتوانی شکلات را بچشی!'
اما میاuki به جای چشیدن شکلات، تصمیم گرفت که کل بسته شکلات را بخورد! من با چشمان گرد شده به او نگاه کردم و گفتم: 'نه! این برای کیک است!' اما او با نگاهی بیخیال به من گفت: 'کیک؟ من فقط شکلات میخواهم!'
پس از آن، من شروع به مخلوط کردن آرد و تخممرغ کردم. میاuki هم به دور کاسه میچرخید و هر بار که من یک قاشق آرد میریختم، او با شوق و ذوق میپرید و آرد را به هوا میپاشید! حالا کل آشپزخانه پر از آرد شده بود و من مثل یک گربهی سفیدی شدم که در برف افتاده است!
وقتی نوبت به پخت کیک رسید، من فر را روشن کردم و کیک را داخل آن گذاشتم. اما میاuki به سمت فر دوید و با صدای بلندی گفت: 'بگذار من هم یک نگاهی به کیک بندازم!' و با یک پرش به داخل فر پرید! (نگران نباشید، فر خاموش بود!)
من با وحشت فریاد زدم: 'میاuki! تو نمیتوانی به داخل فر بروی!' او با نگاهی معصومانه گفت: 'من فقط میخواستم ببینم کیک چقدر بزرگ شده!'
در نهایت، کیک ما به طرز عجیبی سوخت و به یک سنگ سخت تبدیل شد. میاuki با خوشحالی گفت: 'به نظرم این یک کیک سنگی است! میتوانیم به عنوان دکوراسیون از آن استفاده کنیم!'
ما هر دو با خنده به کیک سوخته نگاه کردیم و فهمیدیم که آشپزی همیشه به نتیجه دلخواه نمیرسد، اما مهمترین چیز این است که در کنار هم بخندیم و لحظات خوبی بسازیم.
عزیزم اینو هوش مصنوعی گف امیدوارم مورد پسند باشه 🙂